اولین دیدار بابایی و نی نی
تاریخ 28/3/1390 وقت سونو داشتم...که همه چیزچک بشه و خدایی نکرده مشکلی نباشه.اینبار باید به یه مرکز سونوگرافی خوب و مجهز می رفتیم.خوشحالیه من از این جهت بود که دیگه بابایی هم می تونه بیاد توی اتاق و تورو ببینه.اخه مطب خانم دکتر انقد شلوغ که اقایونو راه نمی دن و این منو خیلی ناراحت می کنه چون من دوست داشتم توی تمام لحظاتی که راجع به تو صحبت می شه بابایی هم باشه.بهرحال اینجوری نشد و الان خوشحالی من اینه که اینبار بابایی می تونه تورو ببینه.وقتی رفتیم توی اتاق سونو و برای بار دوم دیدمت ایندفعه بصورت نیمرخ بودی و مثل هلال ماه توی شپمم قرار گرفته بودی.به بابایی نگاه کردم لبخند رو لباش حالت چشماش و تمام چهرش خوشحالیشو فریاد میزد.وقتی ازش پرسیدم چه احساسی داری گفت که خوشالم و اون نینی فسقلی رو خیلی دوست دارم و تازه الان باورم شده که یه نی نی تو شپمت.الهی من به فدای تو نمی دونم چرا تا اقای دکتر دستگاه رو رو شکمم میذاشت تو می پریدی انگار که بهت شوک وصل کرده باشن از اقای دکتر پرسیدم ولی اقای دکتر بداخلاق جوابمو نداد.نمی دونم اونقد شیطونی که می پریدی و میخواستی با این لوندی دل بابایی رو ببری یا اینکه اونقد لوسی که حرکت دستگاه اذیتت میکرد.امروز اولین عکس تورو گرفتیم.و می ذارمش توی البومت تا وقتی بزرگ شدی ببینیش و بدونی که یه زمان توی تمام وجودم بودی...هستی من.اینم اولین عکس تو نی نی خوشگل