آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

زیباترین بهانه ام برای زندگی

شب یلدا

دوقدم مانده به رقصیدن برف یک نفس مانده به سرما و به یخ چشم در چشم زمستانی دگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تو یک سبد عشق دارم همه برای تو شب یلداس...بلندترین شب سال و من خرسندم که میتونم تو رو حتی واسه دقیقه ای بیشتر ببینم... این دومین یلدای خانواده ماست در کنار فرشته نازمون پارسال خیلی بد بود...چون تو اصلا حالت خوب نبود...و ما یلدایی نداشتیم ولی امسال یه یلدای زیبا به زیبایی تو در کنار تو داشتیم.....   اینم سفره یلدای سه نفره ما اینم دخملی در حال بو کردن شمعها این گلو ببرم بدم بابایی واسه یلدا مامانی سفرشو خوب نچیده...بذار درستش کنم   بایستین یه عکس دو نفره یادگاری ازتون بگیرم...مامان...
10 دی 1392

تنبلی.....

چقد بده که یه مادر قول بده که خاطرات دخترشو بنویسه ولی فرصت نکنه.... البته باور کن که تمام وقتمو خودت میگیری...دیگه جونی نمیمونه....ولی الان که بزرگتر شدی..و وقتم بیشنر شده و رسیدگی به تو یخورده اسونتر مینویسم....قول میدممممم....
10 دی 1392

بدون عنوان

21/9/91 3 شنبه تا از سرکار اومدم مشغول اشپزی شدم اخه دیشب تنبلیم شد و غذا اماده نکردم.تو هم که عاشق اشپزخونه ای و تا من میرم زود میدوی میای اونجا و میری سراغ سبد سیب زمینی و پیاز تو اشپزخونه...و امروز یه سیر بزرگ برداشنی و جا دادی تو دهنت...بابایی از همه جا بی خبر هم همش میگفت دخترم چی خورده که انقد دهنش بو سیرمیده.تا حالا دیده بودی که یه بچه 1 ساله سیر بخوره؟؟؟؟؟؟؟ ولی امروز یه اتفاق کوچیک و بد هم افتاد من در یخچال و باز کرده بودم و موقع بستنش ندیدم که دستتو از پشت درز در جا دادی داخل ودر و داشتم میبستم که متوجه حضور گرم وهمیشه در صحنت شدم....انقد گریه کردی ...اخه مادر جان اونجا چکار میکردی؟؟؟؟با اینکه فضولی از تو بود ولی ببخشیددددد...
21 آذر 1391

خونه تکونی

یکی دوروزی یا شایدم سه روزی هست که تو اروم شدی..انقد که قبلا شلوغ بازی در میوردی و بقول خانم دکتر طالعی دختر قیل قالی بودی ...الان اروم شدی..زیاد داد و بیداد نمیکنی و خونمونو شلوغ کنی..غذا هم زیاد نمیخوری..و یخورده هم بیشتر قبل گریه میکنی مثل نازک دلا شدی. . دیروز بابا بابایی رفتین پارک و تو کلی تاب بازی کرده بودی ..وقتی برگشتین بابایی واسه اینکه خونه کثیف بود عصبانی شد      و من هم ترسیدمو شروع کردم به تمیز کردن خونه ...و تمام خونرو برق انداختم.بابایی هم تو این فاصله رفت و مثل یه مرد خوابید تا من خونرو تمیز کنم ..و اخر شب توی خونه ی تمیزمون کلی شادی و خوشالی کردیم   ...
18 آذر 1391

مستقل شدی

دخترکم داره خانم میشه و دیگه خودش میتونه روی پای خودش بایسته هرچند خیلی کوتاه ودوباره دستشو به جایی تکیه میده ولی من و بابایی کلی ذوق میکنیم ...
17 آذر 1391

رفتن تو حموم بابایی

15/9/91 چهار شنبه دیروز خانواده سه نفری ما خیلی خوش و خرم کنار هم نشسته بودیم که بابایی تصمیم گرفت بره حموم که تو هم پشت سرش چهار دست و پا راه افتادی.تا بابایی در حموم و بست زدی زیر گریه..و دیگه ول کن نبودی.چون کلا وقتی گیر میدی همینجوریه. .بغلت کردم که شاید بیخیال بشی که نشدی که نشدی..بابایی تسلیم شد و تصمیم گرفت تو رو هم حمام بده ....الهی قربونت بشم ..منم صدای خنده و خوشالی تو رو از تو حموم میشنیدم و کلی قربون صدقت میرفتم که انقد حموم دوستیا ...
16 آذر 1391

ددری

٩/٩/٩١ پنج شنبه امشب میخوایم بریم بیرون و من واسه لباس شب یلدای شما پارچه بخرم.و واسه خودم دستکش که دستام تو سرما یخ نزنه.وقتی لباس تنت میکنم و امادت میکنم شروع میکنی به غر غر کردن.همش به بابایی میگم زود تر اماده بشه چون تو خوابت میاد و غر غر میکنی.همینجور که دارم اماده میشم و کارامو میکنم تو هم غر غر کنان پشت سرم چهار دست و پا میای.منم به دخترم میگم مامانی جون الان اماده میشم و میریم و فرشته کوچولوم تو ماشین لالا میکنه.بابایی اماده میشه میره دم در کفشاشو بپوشه که منم تو رو میدم بغلش.یهو همه چی تغییر میکنه تو شروع میکنی به جیغ زدن و خوشالی و در اوردن انواعی مختلف از صداها.و انواع مختلفی از حالات چهره با لب و چشم.خدای من.پس خوابت نمیومد.میخ...
16 آذر 1391

تولدگل ناز ما

بعد از ٩ ماه انتظار شیرین....واقعا شیرین.... که البته بخاطر تنهابودن و دو ریودن از خانوادم یه کوچولو سخت بود.بالاخره تو نازنین در ٦ دی ماه در ساعت١٥ دربیمارستان رضوی بدنیا اومدی و زیباترین روز زندگیه مارو با قدمای کوچولوت رقم زدی...فکر نمیکنم روزی به این زیبایییی دیگه تکرار بشه..موقع تولد وزنت ٣٥٠٠ گرم بود و ٤٩ سانت هم قد داشتی( کوتوله )..وقتی از اتاق به سمت بخش میخواستیم بریم بابایی با دوربین رفت جلو تا ازت عکس بگیره که پرستار نذاشت...تو خیلی ورم داشتی ...تازه سیاه هم بودی.البته نه خیلی زیاد..یکم..نمیدونم واقعا چه احساسی بهت دارم..فعلا تو شوکم.باورم نمیشه مامان شدم..اصلا باورم نمیشه تو مال منی.شب مامان جان پیشمون موند..تاصبح گریه کردی ...
12 مرداد 1391