آغاز شیرین
همه چی از اون روزی شروع شد که تب شدیدی کردم و از درد کلیه سمت چپ و معدم هیچی نمی تونستم بخورم...فک می کردم شاید توی شیطون اونقد عجله داشتی که زود زود اومده باشی ولی بازم باورم نمی شد.شب از درد بدن و تب شدید با بابایی رفتیم درمانگاه.دکتر هم تا دست گذاشت رو پیشونیم گفت سرماخوردگیه و دوتا پنی سیلین گنده واسم نوشت..وقتی بهش گفتم که کلیه سمت چپم خیلی درد میکنه می دونی چی گفت "گفت :نه نترس بخاطر سکته نیست"
وقتی اون دوتاپنی سیلین گندرو زدم فرداش یخورده حالم بهتر بود.ولی دوباره از پس فرداش اونقدر حالم بد شد که فقط گریه می کردم.بیشتر از همه معدم درد میکرد و واقعا امونمو بریده بود واسه همین زنگ زدم بیمارستان رضوی و از دکتر گوارش وقت گرفتم.وقتی رفتیم پیش دکتر دکتر ازم پرسید حامله ای.منم لبخند زدم اخه واقعا نمی دونستم چی بگم شاید واقعا نی نی عجولم اومده باشه.ای بابا از دست این بابایی بد.تا من خندیدم بخاطر اینکه چرا جلوی این آقای دکتر و بعد این سوالش خندیدم گفت نخیر نیست..
دکتر هم واسه درد کلیم سونوگرافی وواسه درد معدم آزمایش و به گفته خودش سینم خس خس میکنه و واسه اونم عکس رادیو گرافی نوشت.
می ترسیدم عکس بگیرم با خودم می گفتم اگه نی نی داشته باشم شاید نی نی عزیزم اذیت بشه.واسه همین تصمیم گرفتم وقتی واسه سونو رفتم از دکتر بپرسم که این نینی شیطون تو شپم من هست یا نه .ولی نمی دونم چرا هیچکس تورو نمی بینه اخه کجا قایم شدی شیطون.دکتر گفت نه حامله نیستین و اینجوری شد که من رفتم و اون عکس بدو گرفتم....
با گرفتن جواب ازمایش مشخص شد که چیز خاصی نیست فقط دکتر گفت کلیه سمت چپت ورم کرده نکنه ناقلا اونجا قایم شده بودی!!!!!بالاخره با داروهای دکتر حالم یخورده بهتر شد..و دیگه بخاطر تشخیص اشتباه اونا می دونستم که تو پیش من نیومدی.تا اینکه دوباره چند هفته بعد معده دردم شروع شدوهیچی نمی تونستم بخورم.تصمیم گرفتم اینبار برم دکتر زنان چون احساس زنانم می گفت که شاید این همه اتفاق واسه حضور تو باشه.وای نازنینم اگه بدونی چه لحظات پر استرسی رو تو اتاق انتظار کشیدم همش فکر می کردم که تو اومدی یا نه..وقتی نویتم شد همش اضطراب بودو استرس و...تا اینکه دکتر با انجام سونو گفت که یه نینی یه ناز تو شپمتون.اونقدر شوکه شده بودم که تا چندثانیه رو تخت نشستم.وای یعنی واقعا من نینی دار شدم.اصلا باورم نمی شه.(تاریخ 28/2/1390)
اونقد هیجان زده شدم که خنده از روی لبام نمی رفت.از مطب اومدم بیرون و رفتم تو ماشین پیش بابایی.ازم پرسید چی شد.منم گفتم داریم نی نی دار میشیم.تمام اجزای صورتش خوشحالی عمیق دلشو نشون می دادن.اونقد خوشحال شد که به همه زنگ زد هم خانوادش هم خانواده ی خودم.بهش گفتم صبر کن خودم به خانوادم می گم گفت نه من اونقد خوشالم که باید به همه خبر بدم.یه حس باور نکردنیه.بابایی می دونی این خوشحالیت چه قوت قلب بزرگیه.