آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

زیباترین بهانه ام برای زندگی

تولدگل ناز ما

بعد از ٩ ماه انتظار شیرین....واقعا شیرین.... که البته بخاطر تنهابودن و دو ریودن از خانوادم یه کوچولو سخت بود.بالاخره تو نازنین در ٦ دی ماه در ساعت١٥ دربیمارستان رضوی بدنیا اومدی و زیباترین روز زندگیه مارو با قدمای کوچولوت رقم زدی...فکر نمیکنم روزی به این زیبایییی دیگه تکرار بشه..موقع تولد وزنت ٣٥٠٠ گرم بود و ٤٩ سانت هم قد داشتی( کوتوله )..وقتی از اتاق به سمت بخش میخواستیم بریم بابایی با دوربین رفت جلو تا ازت عکس بگیره که پرستار نذاشت...تو خیلی ورم داشتی ...تازه سیاه هم بودی.البته نه خیلی زیاد..یکم..نمیدونم واقعا چه احساسی بهت دارم..فعلا تو شوکم.باورم نمیشه مامان شدم..اصلا باورم نمیشه تو مال منی.شب مامان جان پیشمون موند..تاصبح گریه کردی ...
12 مرداد 1391

شروع دوباره

بعداز یه وقفه طولانی دوباره نوشتن خاطرات عزیزترین فردزندگیمو شروع میکنم به امیدی که مجموعه ای زیبا باشد که در آینده به فرشته نازم هدیه میدهم...به امید خدای خوبم
11 مرداد 1391

اولین دیدار بابایی و نی نی

تاریخ 28/3/1390 وقت سونو داشتم...که همه چیزچک بشه و خدایی نکرده مشکلی نباشه.اینبار باید به یه مرکز سونوگرافی خوب و مجهز می رفتیم.خوشحالیه من از این جهت بود که دیگه بابایی هم می تونه بیاد توی اتاق و تورو ببینه.اخه مطب خانم دکتر انقد شلوغ که اقایونو راه نمی دن و این منو خیلی ناراحت می کنه چون من دوست داشتم توی تمام لحظاتی که راجع به تو صحبت می شه بابایی هم باشه.بهرحال اینجوری نشد و الان خوشحالی من اینه که اینبار بابایی می تونه تورو ببینه.وقتی رفتیم توی اتاق سونو و برای بار دوم دیدمت ایندفعه بصورت نیمرخ بودی و مثل هلال ماه توی شپمم قرار گرفته بودی.به بابایی نگاه کردم لبخند رو لباش حالت چشماش و تمام چهرش خوشحالیشو فریاد میزد.وقتی ازش پرسیدم چه...
7 تير 1390

آغاز شیرین

همه چی از اون روزی شروع شد که تب شدیدی کردم و از درد کلیه سمت چپ و معدم هیچی نمی تونستم بخورم...فک می کردم شاید توی شیطون اونقد عجله داشتی که زود زود اومده باشی ولی بازم باورم نمی شد.شب از درد بدن و تب شدید با بابایی رفتیم درمانگاه.دکتر هم تا دست گذاشت رو پیشونیم گفت سرماخوردگیه و دوتا پنی سیلین گنده واسم نوشت..وقتی بهش گفتم که کلیه سمت چپم خیلی درد میکنه می دونی چی گفت "گفت :نه نترس بخاطر سکته نیست"  وقتی اون دوتاپنی سیلین گندرو زدم فرداش یخورده حالم بهتر بود.ولی دوباره از پس فرداش اونقدر حالم بد شد که فقط گریه می کردم.بیشتر از همه معدم درد میکرد و واقعا امونمو بریده بود واسه همین زنگ زدم بیمارستان رضوی و از دکتر گوارش وقت گرفت...
7 تير 1390

فرشته نازم مرسی

اگه بدونی چه شب پر استرسی رو گذروندم وقتی فهمیدم دارم مامان میشم...تا صبح نخوابیدم.وای یعنی من دارم مامان میشم.هم باور نمیشد هم اینکه کلی ترس و استرس داشتم.تا صبح فک میکردم.باورش سخته.وای نی نی نازنیم .مرسی که مارو بین این همه مامان بابا واسه خودت انتخاب کردی.مرسی فرشته مهربونم که از وقتی شپم من شده خونت اونقد احساس خوبی دارم.یجور ارامش یجور بزرگ شدن ..مرسی نی نی نازم که زمان خوبی رو واسه اومدن انتخاب کردی..مرسی که با این عجله نشون دادی که تو هم مارو دوست داری....مرسی مرسی مرسی مرسی خدایا واسه این نعمت بزرگ وزیبا..نعمت  مادر شدن ...       ...
7 تير 1390

اولین دیدار

در تاریخ 23/3/1390 برای بار دوم وقت دکتر داشتم.تمام این یک ماه حالم خیلی بد بود.فرشته نازم نه ارامش صبح واسم گذاشته بود نه شب.ولی تمام تلاشمو واسه آرامشش می کردم.امروز برای اولین بار دیدمت.ای خدای من نگات به طرف من بود انگار تو هم می خواستی واسه اولین بار مامانتو ببینی.یه عالمه قربون صدقت رفتم.باورم نمیشد که توی فسقلی تو شپم منی.ولی بعد اون همه قربون صدقه گفتم خانم دکتر زشت بودا.فرشته نازم اینو واسه شوخی گفتم.تو هر چی باشی واسه من زیباترینی.ولی واقعا تو چه شکلی هستی؟؟؟خوشکلی یا زشتی؟؟اصلا دختری یا پسر؟؟باهوشی یا نه؟؟تاریخ تولدت کی میشه؟؟بعد تو زندگی ما چه جوری می شه؟؟9 ماه انتظار.خیلی سخته.سخت ولی شیرین.بعضی وقتا دوست دارم زودتر بیای.دلم هوا...
7 تير 1390